کی خود خودتو می خواهد؟
همه ما آدم ها یه نمود ظاهری از افکار و اعقایدمون داریم یه نمود درونی . و همه اطرافیان ما با نمود ظاهری ما برخورد می کنن و همه نمود ظاهری ما رو می بینن و بهش عادت می کنن و بر اساس اونِ که تصمیم می گیرن چه طور در موردت قضاوت کنن.
همه ما یه درونی داریم که شاید متفاوت باشه با نمود های ظاهریمون. درونی که یه روز عصبی یه روز خوشحال یه روز غمگین یه روز ناراحت . جالب اینجاست که اکثر وقتها نمود های ظاهری با نمودهای درونی یکی می شه و لی امان از روزی که یکی نشه.
حالا فکر کن کیه که نمود درونی ات رو بخواهد . کی که تنهائیت رو بخواهد . تنهائی هائی که تو درونت؟
هیچ کس
وقتی ته قضیه رو نگاه کنی همه و همه، آدم ها رو فقط به خاطر نمود ظاهریشون و منفعتشون می خوان .
زن ، شوهرش و می خواهد چون بهش وابسته است وابستگی عاطفی ، مالی و ...
مرد، زنش و می خواهد چون اونهم وابسته است وابستگی چنسی و ...
با همه این وجود اگه مرد نمود درونیش و نشون بده زنی که به هزار دلیل می خواسته باهاش باشه دیگه نمی خواهد و قضیه می شه هزاران طلاق که می بینیم و بالعکس
این موضوع در مورد دوست دختر و دوست پسر ها هم حاکم ولی وابستگی و دلایلشون فرق داره . در مورد همکارها ، همکارهائی که فقط به خاطر حفظ جایگاهشون باهات هستن. دو تا دوست و غیره
حالا وقتی دلت گرفته و به تنهائی هات نگاه می کنی می بینی همه فقط ظاهر تو رو می بینن و اونو می خوان و تو نباید درونت رو به کسی نشون بدی چون کسی اونو نمی خواهد
اگر می خواهی ارتباط موفق با کسی داشته باشی باید ببینی درونش چیه و درونش از زندگی چی می خواهد از رابطه ای که با تو داره . ظاهر و بگذار کنار. سعی کن جای اون باشی و به زندگی نگاه کنی اونوقت ببین درونت چی میگه.
شاید فکر کنید یه مقدار بدبینانه است. ولی من قضیه رو یه خرده پرنگ تر نشون دادن تا اهمیت موضوع بگم.
آیا کسی تنهائی من و میخواهد؟
چه دردآلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود
دریغ و درد
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود
چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغ بی آواز ما را باز
در این محرومی و عریانی پاییز
بدینسان ناگهان محروم و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمری محزون و خوش خوان نیز
چه جانسوز و چه وحشت آور است این درد
نمی خواهم ، نمی آید مرا باور
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
بسی پیغامها، سوگندها دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار، ای خدا، ای داور ، ای دادار
تو را هم با تو سوگند، آی
مکن ، مپسند این ، مگذار
مبادا راست باشد این خبر زنهار
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
و نفشرده است هرگز پنجه بغضی گلویت را
نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد
خداوندا ، خداوندا
به هر چه نیک و نیکی ، هرچه اشک گرم و آه سرد
تو کاری کن نباشد راست
همین تنها تو میدانی چه باید کرد
نمی دانم ، ببین گر خون من او را به کار آید دریغی نیست
تو کاری کن که بتوانم ببینم زنده ماندست او
و ببینم باز هست و باز خندان است خوش ، بر روی دشمن هم
و ببینم باز
گشوده در بروی دوست
نشسته مهربان و گربه اش را بر روی دامن نشانده است او ...
الا با هرچه زین جنبنده ای ، جانی ، جمادی یا نباتست از تو
سپهر و آن همه اختر
زمین و این همه صحرا و کوه و بیشه و دریا
جهانها با جهانها بازی مرگ و حیات از تو
سلام دردمندی هست
و سوگندی و زنهاری
الا با هرچه هست کائنات از تو
به تو سوگند
دگر ره با تو ایمان خواهم آوردن
و باور می کنم بی شک همه پیغمبرانت را
مبادا راست باشد این خبر، زنهار
مکن ، مپسند این ، مگذار
ببین آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد
پس از عمری همین یک آرزو ، یک خواست
همین یکبار می خواهد
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا به حق هرچه مردانند
ببین یک مرد می گرید
چه سود اما دریغ و درد
در این تاریکنای کور بی روزن
در این شبهای شوم اختر که قحطستان جاوید است
همه دارایی ما ، دولت ما ، نور ما ، چشم و چراغ ما
برفت از دست
دریغا آن پریشادخت شعر آدمیزادان
نهان شد ، رفت
از این نفرین شده مسکین خراب آباد
دریغا آن زن مردانه تر از هرچه مردانند
آن آزاده ، آن آزاد
دریغا آن پریشادخت
نهان شد در تجیر ابرهای خاک
و اکنون آسمان ها را ز چشم اختران دور دست شعر
بر خاک او نثاری هست ، هر شب ، پاک
پ.ن۱:این شعری است که اخوان در سوگ فروغ سروده