اول
" دیگه نمیشه شب توی کوچه زد زیر آواز ... یا میگن دیوونه س یا میگن لاته ... یکی نمی گه دلش گرفته " ...
بی انصافیه اگه بخوام بگم الآن داغونم ... نه ، با مرور اتفاقاتی که امسال باهاش درگیر بودم شکر خدا بهتر از اونی ام که فکر می کردم ... نا شکرم نیستم اما کاش بهتر از این بودم کاش یه کم بیشتر دقت میکردم
دوم
" یه اتاق یه تخته دارم که توش می تونی بهترین خواب عمرتو بکنی ". خدا بیامرزه خسرو شکیبایی رو . وقتی تو فیلم شب ، رو به عزت الله انتظامی کرد و این دیالوگ رو به زبون آورد چقدر حسودیم شد ... امسال فکر کنم بجز چهارده پونزده روز اولش ، باقیش به استرس گذشت ... مطمئنم کم خواب ترین سال عمرمو گذروندم ... بعید می دونم تعداد شبایی که هفت هشت ساعت بی دغدغه سرمو رو بالشم گذاشته باشم اونقدری باشه که نشه به یاد آورد ... کم بود ... خیلی کم ...
سوم :
این یکی رو سربسته میگم و ازش می گذرم ... فقط تا همین حد که اگه بعدها اومدم این پست رو مرور کردم یادم بمونه از چی حرف زدم ... یه جایی گند زدم به زندگیم ... خدا روشکر خودش کمکم کرد و جمع و جور شد ...
چهارم :
.. حوصله ی بی پولی و بی کسی رو ندارم
..... پولداری که واست بی کسی رو صاف و صوف نمی کنه مومن ... اون کسی که واست کس باشه اینور بی پولیته ، اصلاً خود پولداریه که برات کس نمی ذاره ... اون کسی که رفیق پولداریت باشه ناکسه ( ضیافت – مسعود کیمیایی )
امسال سال بدهکاری بود . چه مالی ، که شرمنده دو سه تا دوست و آشنا شدم چه معنوی که بدهکار خیلیا بودم . بدهکار اونایی که وقتی خبری ازم نبود بارها و بارها تماس می گرفتن و اظهار نگرانی می کردن ، یا اون رفقایی که با پیامک و کامنت لطفشونو نشون می دادن . بیشتر وقتا بی جواب می ذاشتمشون ... دست خودم نبود یعنی تو حال خودم نبودم ... ببخشن به بزرگواریشون .
پنجم :
یک تاتر تو بدنم گیر کرده نمیدونم کجا خالیش کنم امیدوارم فرصتی پیش بیاد یک تاتر خوب بازی کنم. و میخوام یک بزرگداشت برای یک هنرمند خوب هرمزگانی بگیرم تمام تلاشم رو میکنم که به بهترین نوع ممکن برگذارش کنم
حرف آخر :
نگاه رو همه می کنن ... اما یکی نگاه می کنه و می فهمه ، یکی نه ... همسایه ای بود که صورتش رو با سیلی سرخ نگهداشته بود و آه در بساط نداشت ... همه هم میگفتن ماشاالله وضعش خوبه ... کسی خبر نداشت دستشون تنگه و سفره شون بی نون ... نگاه ما انگار نگاه نابینا ... چیزی نمی بینیم ... می بینیم اما نمی فهمیم ... اونکه نگاهش بیناست و اون نگاه رو به ما دوخته تویی ... خدایا ببینمون ... ببین که صدات می زنیم ، یا ابصر الناظرین ....
خدایا صدات می زنیم و ازت می خوایم ماهی زندگی همه ی بنده هات تو تنگشون باشن و مث ماهی های این بچه ها رو زمین ولو نشن و بین مرگ و زندگی تقلا نکنن ... خدایا برا همه ی بنده هات خوب بخواه ... نگو ازت بر نمیاد که باور نمی کنم ... خدایا غبار غمو از چهره ی آدما پاک کن ... بذار برا یه بارم شده لحظه ای برسه که همه ی مخلوقاتت با هم شاد شاد باشن ... خدایا خستگی رو از تن همه در کن ... خستگی رو در کن که دیگه بسه ...
سال نوی همه مبارک ...
گوزن حیوونیه که شاخ های زیبایی داره و پاهای بسیار زشتی ...
اما اون چیزی که باعث می شه که این حیوون بی زبون مورد شکار ما آدما قرار بگیره همون شاخ هایی هستن که زیباش کردن ( ظاهراً گوزن به اون می نازه ) و اون چیزی که باعث می شه که گوزن بتونه خودشو از دام ما آدما نجات بده پاهای زشتشن ...
حالا این حکایت یه سری از دوستا و رفقای این دوره و زمونه اس ... اونایی که تو ظاهر خیلی هواتو دارن و آدمای موجهی به نظر میان بعضی وقتا تو رو از مقصد دور می کنن و می برن به جایی که یه روز ببینی تو یه چنبره گرفتار شدی ... اما دوستایی که زبون تلخی دارن یا ظاهرشون به دلت نمی شینه ... و بعضی وقتا حرفاشون باعث می شه که تو خیالت ( شاید ) به چشم از یه دشمن بدتر بهشون نیگا کنی ... ویا شاید اگه تو رودرواسی نمونده بودی تا حالا صد باره ارتباطتو باهاشون قطع می کردی ، همونایین که خودشون وحرفاشون می تونه به وقت نیاز راهگشا باشه برات ...
اصلاً خیال برت می داره که فلان دوستم دشمن منه . چطور میشه ؟ اون که خبر نداره ...اگه هم خبری داشته باشه کاری ازش بر نمیاد ... تو هی خیال می کنی ... هی اذیت می شی ... هی درد می کشی ... هی پر چرک می شه دلت ...
اونوقت دوستت بعد دو سال می بیندت ... بهت می گه : " تو چرا این قدر لاغر
شدی ؟ چرا این قدر شیکسته ای ؟ " ... بهش می گی : " تو منو به این روز
انداختی ...
می خوای خیال کنی ؟ خیال خوب کن ... خیالی کن که چاقت کنه ..
نمیدونم تا حالا کودکی را که برای اولین بار میخنده دیدید یا نه، یا وقتی بچهای برای اولین بار شروع به راه افتادن میکنه، یا زمانی که میتونه یه چیزی رو ببوسه و یا وقتی دست زدن رو یاد میگیره، تا حالا بچهای رو دیدید که برای اولین بار به حرف زدن افتاده و بابا و مامان میگه...
فکر میکنم تمام این اولین بارها به قدری برای یک پدرو مادر با ارزش هست که تمام سختی تولد، تربیت و ... یک فرزند رو به جان میخرند تا بتونند این اولین بارها رو شاهد باشن .
حالا در ساعت 2:30 دقیقه ظهر روز سه شنبه سال 93، تمام وجود من پُر شده از لذت «عمو» شدن که نمیدانم چطور آن را برای شما توصیف کنم.