من دنبال احساسات گمشده عاشقانه نیستم . دنبال احساساتیم که منو از تنهایی خیلی بدی نجات بده . اینکه اونایی که دوستشون دارم ، "مال من" باشن . "با من" باشن . هیچکس خاطره ای با من نداره . خاطره ای که فقط مال من باشه .
دستهاشو محکم میگیرم تو دستام . بهش میگم این نبض منه یا تو که انقدر سریع میزنه ؟ برام رو کاغذ مینویسه نمی خوام دستتو بگیرم . چون این فشارها و حرکت نبض منو یاد "اون" میندازه . اینجا من گناهکارم . حتی حق گرفتن دستهاشو هم ندارم . چون قبلا از این حرکت خاطره داشته . و من محکومم به خاطره نداشتن .
میگم بریم فلان جا . میگه نه . یه جای دیگه رو میگم . بازم میگه نه . میگم چرا ؟ میگه آخه تو این جاها با "اون" کلی خاطره دارم . نمی خوام با آدمای دیگه هم اونجا خاطره داشته باشم ...
هاه ! دلم میخواد از کنار آدمایی که تا همین لحظه برام مهم بودن و دوستشون داشتم ، بی رحمانه بگذرم . چون اونا خیلی بی رحمانه از رو من گذشتن . از رو احساسات من ...
هووووف .... اما انگار من مثل همیشه سکوت خواهم کرد .
لباس گرم پوشید توی هوای اول زمستان
و گفت؛ نگران نباش...
خیابانهای شلوغ، ترافیک، صدای بوق ماشینها، همهمهی مردم، باد و سوز دی ماه و زورهای اوایله زمستان، مغازههای شلوغ، چهرههای خندان، گاه غمگین، آدمها... اینروزها اینطور است. همه جای شهر میشود همهی اینها را دید. شهری که مردمش همه در ته وجودشان غم دارند، درد دارند، عصبیاند و شاکی. حتی اینها را میشود از چهرههای گاه خندانشان فهمید. کنار خیابان بنشین. سیگارت را روشن کن. به دیوار پشت سرت لم بده. فقط برای دیدن، دیدن این همه اشتیاق. اشتیاقی دستساز، از شروع زمستان و آمدن بهار. برای پایان دی ماه و آمدن بهمن. تکیه بده و نگاه کن که چهساده از کنار هم میگذرند، مردم. بدون اینکه بههمدیگر نگاه کنند و اسم هم را بپرسند. بدون اینکه بههم سلام کنند، یا لبخند محبتآمیزی نثار هم کنند. فقط میروند. میروند آنجا که خیال آسوده دارند. آنجا که همهچیز برایشان آرام است و خودشان هم نمیدانند کجا. سیگارت که بهنصفه رسید، چشمهایت را ببند. گوش کن. به اینهمه صدا و همهمه. دقت کن، سعی کن صداها را تفکیک کنی. بفهمی که اینصدا چیست. آنصدا چیست. اینهمه صدا چیست. دستت سوخت. سیگارت به فیلتر رسید. هوا سردتر شد و عصرهای این شهر شلوغ، سردتر. کتت را محکم دوره خودت مچاله کن. شالت را دور گردنت بپیچ. و خودت را جمع کن. بلند شو. بلند شو و در این همهشلوغی، مثل بقیهی آدمهای این شهر، مثل من، خودت را گم کن. راه بیفت. دیر است و مسیر طولانی و ترافیک سنگین. برو که شاید کسی، در گوشهی یکی از این پیادهروها، به دیوار تکیه داده، سیگارش را روشن کرده و میخواهد ببیندت، بشنودت و فکر کند که کجا میروی و در پی چیستی...
بهاینروزهای آخر دی ماه دلبسته شدهام. دوستشان دارم و از بودنشان لذت میبرم. تا بهحال اینقدر از دی ماه لذت نبرده بودم. حالا، بعد از این همه سال، دیگر دوست ندارم فروردین بهاری بیاید و اسفند زمستانی را هی کند به سال بعد. این حس را همیشه دربارهی اردیبهشت داشتم و حالا اردیبهشت و دی ماه برایم یک طعم و عطر را دارند. دی ماه، اردیبهشت، دی ماه، اردیبهشت، دی ماه، اردیبهشت، دی ماه، اردیبهشت، دی ماه، اردیبهشت...
خیلی سخت است. اینکه توانایی و جسارت دریدن نقاب دیگران را داشته باشی ولی خبر از دل نازکشان هم! و سخت تر از این لبخندیست که باید حواله ی دوستانی کنی که می دانی با نقابشان
دوستشان داری...!
بعدنوشت:من ایجا هستم.اما به نحوی دیگر
امشب بی تو گذشت . فردا شب هم همین طور . حالا که فکرش را میکنم ، انگار دیشب هم بی تو گذشت . اصلا مگر شب چیست که بی تو بگذرد ؟ راستی از کجا می گذرد این شب ؟ آدرسش را بده تا سرراه شب کمین کنم . تا بی هوا جلویش بپرم و سلامی بکنم و بگویم به خیر . فکرش را بکن . به شب بگویم به خیر . و آن را بچپانم توی پیامی و بفرستم برای کسی که دوستم بود . پیامی که در آن ، شب به طرز مهربانانه ای اسیر است . اسیر است ولی می گذرد . امتحان کرده ام . زیاد هم . هر بار گذشته است و من مانده ام حیران . که چرا دیشب و امشب و فردا شب ، بی تو می گذرد ؟