کل من علیها فان و یبقی وجه ربک


روزها فکر من اینست و همه شب‌سخنـم 

که چــرا غافــل از احـوال دل خویشـتنـــم
از کجــــا آمـده ام آمدنــم بــهـر چــه بــود
بــه کجــا می‌روم آخـر ننـــمائــی وطنــــم
خنک آن روز که پــرواز کنــم تا بـر دوسـت 
بامیــــد سـر کویـش پـــر و بـــالی بـــزنـم 
من به خود نامدم اینجا که‌به خـود باز روم
آنـــکـه آورد مـــــرا بـــاز بـــرد تــا وطنـــــم 
مـــــرغ بــاغ ملکـوتـم نیــم از عالــم خـاک
چنــد روزی قفـسی ساختـه اند از بدنــم...



 
واژه ها به یاری ذهن نمی آید آنگاه که حجم اندوه راه نفس را می بندد و راهی نیست جز گریستن و گریستن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد