صداقت! عجب کلمه ای! خیلی سخته تو دنیای رفاقت، اگه رفاقتی باشه، بگردی دنبال صداقت. نه اینکه فکر کنی صداقت چیز گرونیه! نه! آدما خیلی ارزون شدن. رفاقت و صداقت به ناچار گرون شدن. واسه کی دارم حرف می زنم؟ آدما همه کر شدن؛ اگر فردایی بود،اگر رفاقتی دیدی، رفاقتِ با صداقتی دیدی، خبرم کن.
اگه نصفه شب هم بود، بیدار می شم. شاید ذره ای از رفاقتای گذشته رو پیدا کنم.
پسر جوانی در سالن انتظار فرودگاه منتظر برواز خود بود
چون تا شروع برواز مجبور بود صبر کند تصمیم گرفت که برای گذراندن وقت
کتابی بخرد. همچنین یه مقدار کلوچه هم خرید.
سبس به اتاق VIP رفت تا با آرامش مشغول مطالعه شود.
کنار او یه باکت کلوچه بود و مردی در حال مطالعه نشسته بود.
وقتی او اولین کلوچه را برداشت آن مرد نیز یک کلوچه برداشت
پسر خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. با خود فکر کرد که چه اعصاب خرد کن
اگر اعصابم سر جاش نبود کاری میکردم که دیگه هیچ وقت از این کارها نکنه.
هر وقت یه کلوچه بر میداشت مرد هم یکی برمیداشت
این باعث عصبانیت بیش از بیش او میشد ولی نمیخواست واکنش نشان دهد
تا اینکه فقط یه کلوچه باقی ماند. پسر با خود فکر کرد: حالا این مرد بر رو
چه کار خواهد کرد؟
در همین حال مرد کلوچه را نصف کرد ویک تکه به پسر داد و یک تکه را خودش خورد.
آه دیگر تحمل کردنش سخته
پسر خیلی عصبانی بود کتابش را برداشت وبلافاصله به سمت سالن ترانزیت
به راه افتاد
وقتی که در هوابیما نشست کیفش را باز کرد تا عینکهایش را بیرون بیاورد
که در کمال تعجب باکت کلوچه هایش را دست نخورده در کیفش دید.
احساس خجالت کرد و فهمید که او.........
او فراموش کرده بود که کلوچه هایش را در نیاورده بود
آن مرد کلوچه هایش را با او تقسیم کرده بود
بدون اینکه عصبانی شود خشمگین و یا......
اما دیگر زمانی برای عذر خواهی از آن مرد وجود نداشت.
یکی از ویژگی های انسان داشتن زبان است و قدرت صحبت کردن که فرآِیندیست که از طریق تجربه بدست می آید و نام این فرآِیند یادگیریست. داشتم با خود فکر می کردم که چرا ما هیچ گاه صحبت نمی کنیم... دستانمان را به سوی دیگران دراز می کنیم... یا اگر صحبت هم بکنیم باز هم دستمان را به سوی دیگران دراز می کنیم... در همان حال پیرمردی را دیدم، خوشحال شدم و به او گفتم: آقا... آقا میشود به کمکی کنید؟ آقا من محصل هستم و هزینه ی تحصیل ندارم... پیرمرد بعد از چند بار صدازدن رو به من کرد و گفت: بچه جان، در روز انسان های زیادی همین حرف را به ما می زنند ولی وقتی به کل زندگی آنها وارد می شوی میبینی آنها اصلا نیازمند نیستند... تو بگو من چگونه به تو اعتماد کنم؟ گفتم: اعتماد تو به من، آزمایش من نیست... آزمایش توست و راه حل آن را تو باید بیابی... لبخندی زد و یک اسکناس ١٠٠تومانی به من داد و من هم به او لبخند زدم.
رو به آسمان کردم و گفتم: چرا عده ای می خواهند با دروغ هایشان ، جایگاه ما را به یغما ببرند و سر انجام کارشان نیز؛ بدنام شدن ماست؟ آُسمان گفت: مشکل اینان آنست که در ظاهر شما مانده اند هنوز نمی دانند که شما کیستید... چون نمی دانند زود دروغ هایشان فاش می شود ... اما دوست من، به تاریخ نگاه کن و قدمت اینان ا دریاب! گفتم: اینان تازگی ها پیدایشان شده... آسمان گفت: بله، اینان همان حوادث زودگذری اند که شاید خداوند شما را باز وسیله ی امتحان اینان قرار داده... اما هنوز جایگاه شما همان صفر مطلق است و من می دانم که این جایگاه منحصر به فرد به یغما بردنی نیست.
با خودم گفتم: شاید علت اینکه بدون دستهای دراز ، صدایمان تاثیرگذار نیست ، همین کلک هایی باشد که با نام ما بازی می کند، اما وقتی افرادی مثل آن پیرمرد، صداقت دست های مارا می بینند ، دلشان با ما همراه می شود...!
تله موش
موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد!