گوزن حیوونیه که شاخ های زیبایی داره و پاهای بسیار زشتی ...
اما اون چیزی که باعث می شه که این حیوون بی زبون مورد شکار ما آدما قرار بگیره همون شاخ هایی هستن که زیباش کردن ( ظاهراً گوزن به اون می نازه ) و اون چیزی که باعث می شه که گوزن بتونه خودشو از دام ما آدما نجات بده پاهای زشتشن ...
حالا این حکایت یه سری از دوستا و رفقای این دوره و زمونه اس ... اونایی که تو ظاهر خیلی هواتو دارن و آدمای موجهی به نظر میان بعضی وقتا تو رو از مقصد دور می کنن و می برن به جایی که یه روز ببینی تو یه چنبره گرفتار شدی ... اما دوستایی که زبون تلخی دارن یا ظاهرشون به دلت نمی شینه ... و بعضی وقتا حرفاشون باعث می شه که تو خیالت ( شاید ) به چشم از یه دشمن بدتر بهشون نیگا کنی ... ویا شاید اگه تو رودرواسی نمونده بودی تا حالا صد باره ارتباطتو باهاشون قطع می کردی ، همونایین که خودشون وحرفاشون می تونه به وقت نیاز راهگشا باشه برات ...
اصلاً خیال برت می داره که فلان دوستم دشمن منه . چطور میشه ؟ اون که خبر نداره ...اگه هم خبری داشته باشه کاری ازش بر نمیاد ... تو هی خیال می کنی ... هی اذیت می شی ... هی درد می کشی ... هی پر چرک می شه دلت ...
اونوقت دوستت بعد دو سال می بیندت ... بهت می گه : " تو چرا این قدر لاغر
شدی ؟ چرا این قدر شیکسته ای ؟ " ... بهش می گی : " تو منو به این روز
انداختی ...
می خوای خیال کنی ؟ خیال خوب کن ... خیالی کن که چاقت کنه ..