دارم از تو حرف می زنم.تو که به هر صورت طرف بی حساب این گفت و گویی،وقتی خنده های خانگی ام را نشانت می دهم و تو مخفیانه به جوانه زدن های اندوهت سر می زنی که مبادا دل پسرانه ام طاقت نیاورد،و از همین جاست که گونه های من با هر خنده چال می افتد و غم در گودی زیر چشم های تو عمیق می شود،این طور تماشا کردنت در جغرافیای بی جانم جا نمی گیرد،نکند کم طاقت شوم،نکند این مهربانی ها دل پسرانه ام را از پا درآورد...با من حرف بزن!تو که می دانی هیچ وقت برای دلداری دادن من دیر نیست....
قشنگ بود!